چی بگم از دانشکده مون که داره رو سرمون خراب میشه ..
از بغضی که توی گلوی بچه ها گیر کرده ..
از نگرانی توی دلها ..
از این که بچه ها نه از فشار کاری بل از فشار روحی مثل مرغ سرکنده اند .....
چی بگم از این که قرار بود یک مطلب برای یه نشریه بنویسم وننوشتم ..
از این که قرار بود 13 اردیبهشت که تحقیق تحویل بدم وندادم ..
از این که قرار بود مطلب احساسی ننویسم ونوشتم..
چی بگم از صفحات تاربخ که دست حق را بسته بودند .....
وحق را برای بیعت با باطل در کوچه ها میکشیدند ....
چی بگم گه یک عالمه حرفم ولی همه اش در یک عبارت خلاصه میشود:
بقیه الله آجرک الله